چه قدر خوبه آدم یه وبلاگ داشته باشه فقط فقط برای خودش!
هر چی می خواد بنویسه ! کسی هم نمی فهمه این کیه چیه! مهمه؟ نه!
می تونی هر چه قدر دلت می خوا آپ کنی! هر چی دلت میخواد بگی! نه کسی ناراحت می شه نه سرزنشت میکنه!
باحاله ها!
شاید یه روزی ادرسشو به یکی دادم!
ولی نمی دونم!شاید کار اشتبی باشه!
هعی!روزگار!
چرا باید همیشه این منباشم که این وسط مالیده می شم؟(منحرفا!)
نه واقعا چرا؟ من همه چیزو جور کنم همه رو با هم آشتی بدم بعد یه هو انگار که من نباشم همه می رن پی کار خودشون!
نمی گن این کی بود!چی بود!چی کار کرد!مرد!زنده است!هیچی!
از این حس بدم میاد!از اینکه به فکره یه عده ای باشم اما اونا هیچ اهمیتی به من ندن!از اینکه با آدمای نون به نرخ روز خور باشم متنفرم! از اینکه بذارنم کنار! اونایی هم منو بذارن کنار که می دونن هر کاری براشون میکنم!
بعضی مواقع فکر می کنم شاید حسودیه! اما نیست!به خدا نیست! چرا هیچ کسی به من به جز موقعی که میخوادم نگاه نمی کنه؟
می دونی چند روزه کسی به من اس ام اس نداده؟ تمام اونایی که یه موقعی می گفتن وای! تو چه قدر خوبی!وای مرسی از اینکه به حرفام گوش میکنی الان هیچ خبری ازشون نیست! حتی یه احوال پرسی ساده هم نیست! با اینکه من تا حالا هزاران بار اول اس ام اس دادم! حتی اون گَم!یا اون کپ! از گا انتظار ندارم! چون میدونم براش مهم نیستم! هر چند اون برای من مهمه!
عادت دارم!عادت دارم همیشه دیوار کوتاه قضیه باشم!همیشه پشت پرده باشم!همیشه اگه کار خراب شد بگن تقصیر تو بود اما اگه همه چیز درست بود اصلا یادشون بره منم هستم ..
آره آره! خیلی وقته عادت کردم!گور باباشون!
چه پدیده ای می باشد این مفت خوری!
ما رو برده بودن نمایشگاه صنایع غذایی! مزخرف بودا! یعنی هیچی نداشت! مزخرف بود!
بعد ما دو تا ماست و موسیر بزرگ و یه دونه کوچیک خوردیم! شیر کاکائو خوردیم! تازه! همرا باهاش سوسیس هم خوردیم!
بعد این قدر دلم درد گرفت که نگو! اما مهم نیست! مهم کیفیه که کردیم!
تازه!یه خانومیه هم بود هی می گفت خواهرم!دخترم!حجابت! دخترم! توی جامعه ی اسلامی هستی! و از این چرتا!
بعد از بس بهش محل ندادیم گفت تا درست نکنین مقنعه تون رو راهتون نمی دم!(از بس ما هی رفتیم بیرون اومدیم تو! هدف اصلی حرص دادن و از جلوی این خانومه گذشتن بود البته ها!)
بعد چون دو تا در داشت ما دویددیم بریم از اون در بریم تو یه هو دیدیم داره می دوه سمت این در!
ما هم در رفتیم! ولی این قدر خندیدیم که حد نداشت! به قدری اینو اذیت کردیم که کم مونده بود گریه اش بگیره!
بعد رفتیم یه جایی بود یه تی وی بزرگ بود که مراحل ساخت کنسرو ماهی رو نشون می داد.کنارش کنسرو ماهی ها رو خیلی باحال روی هم چیده بودن!ما داشتیم فکر میکردیم کدوم رو برداریم همه اش می ریزه که خانومه ی مسئول اون غرفه اومد گفت :
بچه های عزیزم!شما برید مراحل ساخت رو ببینید که هیچ وقت نمی ذارن ببینین نه اینکه اینا رو که توی مغازه ها هم می تونید ببینید بهشون خیره بشید! (با یه نگاه عاقل اندر سفیه!)
یکی از بچه ها هم گفت : آخه خانوم! توی مغازه ها این طوری نمی چینن اینا رو!
اونم این شکلی شد دقیقا :
بیچاره فکر کرده با چه دیونه هایی طرفه!
بعد از اونم این قدر برای یه بچه ها توی راه من میس کال انداختم که شارژ گوشیش در اثر ویبره تموم شد!